طبق هماهنگی که قبلا صورت گرفته بود قرار شد با جمعی از دوستان به دیدار خانواده شهید عظیم کرام برویم.
مادر شهید عظیم کرام وقتی به دست بوسی ایشان رفتیم از ما استقبال کردند و شکایت و گلایه ای داشتند که چرا روزهای ماه رمضان را برای دیدار انتخاب کرده ایم و امکان پذیرایی نیست و کاشکی شب می آمدید که یکی از دوستان در جواب مادر شهید گفت: مادر جان ما به هر آنچه پسر شما در آن دنیا به دست ما دهد راضی هستیم و به جیره ی دنیایی خود نیازی نداریم شما نگران نباشید این حتما قسمت است که ما در قبال این حضور از دست شهید شما میوه های بهشتی را دریافت نماییم. انشاءالله. با این جواب دوست ما مادر دیگر چیزی در این باره نگفت و ما به گفت و شنود نشستیم.
بگذریم و برویم سر اصل مطلب:
مادر شهید با سلام و درود بر روح پر فتوح امام و شهداء ماجرای حرکت های انقلابی پسران خود که یکی شهید و دیگری جانباز است را برای ما بیان کرد که ما در اینجا به چند مورد از آن ها اشاره خواهیم کرد.
ماجرای اول:
پسران من از همان روزهایی که انقلاب جنبش و تحرک خود را باز یافته بود در صف مبارزین قرار می گرفتند و در تظاهرات و پخش اعلامیه و کارهای دیگر آن زمان انقلاب شرکت می کردند و در آن زمان خفقان و استبداد بی داد می کرد ولی این جوانان ( منظور پسران و دوستانشان بود) به فرمان ولی خود هر آنچه د رتوان داشتند انجام می دادند. یادم است (مادر بسیار پیر و شکسته بودند و خاطرات در ذهنشان کمرنگ ولی با این حال با شور و هیجان داستان ها را برای ما تعریف می کردند) پسران ایشان کتابی از میرزا کوچک خان داشتند که گویی در آن از رشادت ها و مبارزات میرزا نوشته شده بود – من سواد نداشتم و نمی دانستم در آن چه نوشته بود- البته من از وجود این کتاب بی اصلاع بودم تا یک روز یکی از همسایه ها به نم گفت پسرا ن شما چه می گویند. گفتم یعنی چه.گفت در مورد میرزا و قیامو ... و می گن ما یه کتاب داریم. من انکار کردم و او گفت برو و کتاب را پیدا کن اگر به گوش شاه برسد پدر شما را در می آورند و بعد گفت پسرای شما می یایند و ماجرا های درون کتاب را برای بچه های ما تعریف می کنن و آن ها را علیه شاه و مملکت می شورانند و می ریزند توی خیابان و تظاهرات می کنند.
من که تازه از ماجرا با خبر شده بودم سراسیمه به خانه رفتم و همهی سوراخ و جا های مخفی خانه را گشتم و کتاب را پیدا کردم. رفتم کنار رودخانه و کتاب را انداختم توی یک دیگ تا آتش بزنم. با خدای خود گفتم :خدایا مرا ببخش ، من نمی دانم در این کتاب چه نوشته شده ولی برای نجات جان بچه هایم مجبورم این کتاب را بسوزانم و بعد کتاب را سوزاندم و خاکستر های آن را خورد کردم و در رودخانه ریختم.( این ماجرا شدت خفقان و ترس مردم را از رژیم ستم شاهی نشان می داد که حتی مردم جرئت نداشتند یک کتاب را هم داشته باشند)
بعد از چند روز بچه ها دنبال کتاب می گشتند و از من پرسیدند کتاب را چه کردی که من به آن ها ماجرا را گفتم.
ماجرای دوم:
مادر شهید ماجرایی را از زمان مبارزات انقلابی بچه ها به خصوص عظیم پسر بزرگش را برای ما تعریف کرد.
در آن روز ها حکومت نظامی بوده و کسی حق نداشت در کوچه ها تردد کند اما این بچه ها به بهانه خرید نان و ... از خانه خارج می شدند و تظاهرات می کردند، اعلامیه پخش می کردند ، شهار می نوشتند و خیلی کارهای دیگر.
یک روز که در حال همین کار های مبارزاتی خود شان بودند مامورین متوجه آن ها می شوند و آن ها می گریزند. در این تعقیب و گریز آن هابه در خانه معلم مدرسه خود می رسند ؛ او در را باز می کند و آن ها رادر خانه خود پنهان می کند این اطفاق در اوج درگیری ها بود و وقتی یکی از جوان ها دیر به منزل می آمد همه متوجه می شدند که آن ها دستگیر شده اند.
معلم بچه ها برای اینکه خانواده ها را از سلامت این جوانان با خبر کند به چنتا از همسایه ها خبر داد تا به خانه های این جوانان بروند و به آنها بگویند که پسران شما در جای امنی هستند و شب به خانه خواهند امد و همین طور هم شد معلم آنها به بهانهی خرید نان و آوردن نان این بچه ها را -عظیم وعزیز- را به خانه ی ما آورد و خداوند ماجرا را به خیری گذراند.
ماجرای سوم:
دیگر انقلاب نزدیک بود که چنتا از جوانان را ماموران شاه در یک زیر زمین به شهادت رسانده بودند.
آن روز عظیم من هم دیر کرده بود من سراسیمه و پا برهنه به راه افتادم تا از حال عظیم با خبر شوم دیدم در راه مردم می گویند او در بیمارستان است منن بیشتر نگران شدم و به سمت بیمارستان رفتم وقتی به بسمارستان رسیدم دیدم شلوار عظیم من همه خون است- او یک شلوار و پیراهن سفید پوشیده بود- همان جا نشستم دیدم عظیم آمد و گفت مادر چیزی نشده من خوبم یکی از بچه ها زا با تیر زدند و ما او را به بیمارستان آوردیم شما نگران نباش و برگرد به خانه من هم ئبعدا می آیم.
دلم همان جا آرام گرفت و خدا را شکر کردم و به خانه برگشتم.
مادر شهید از سفر خود با عظیم به قم و دیدار امام (ره) در آن زمانی که امام تازه به قم آمده بود ند و چندین بار هم از تلویزیون دیده ایم که از جلوی پشت بامی که ایشان بر آن ایستاده بودند رژه می رفتند را برای ما تعریف کردند.
از چگونگی اعزام به جبهه شهید سوال کردیم ؛ مادر شهید گفت:
چند ماهی مانده بود به اینکه او به سربازی اعزام شود که قصد کرد به جبهه برود دوستانش با او مخالفت کردند و به او می گفتند پسر چند ماه دیگه می خوای بری سربازی الان می خوای کجا بری ، او در جواب آن ها این جمله را گفت: دوستان جان، مال و ناموس مملکت ما را می خواهند به تاراج ببرند و ما بی غیرت بنشینیم و نگاه کنیم. با این حرف خود دوستانش را نیز به تامل واداشت و آن ها زا نیز با خود همراه ساخت
در مورد چگونگی شهادت شهید عظیم کرام و رسیدن خبر شهادت او سوال کردیم مادر گفت:
یکی از دوستانش که همرزم او بود و از بچه های رودسر برای ما تعریف می کرد که:
عظیم رفته بود برای ما از رودخانه آب بیاره،ادامه مطلب...