سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
بیم از خدا، کلید هر حکمتی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
 
 

شهید عظیم کرام

طبق هماهنگی که قبلا صورت گرفته بود قرار شد با جمعی از دوستان به دیدار خانواده شهید عظیم کرام برویم.

مادر شهید عظیم کرام وقتی به دست بوسی ایشان رفتیم از ما استقبال کردند و شکایت و گلایه ای داشتند که چرا روزهای ماه رمضان را برای دیدار انتخاب کرده ایم و امکان پذیرایی نیست و کاشکی شب می آمدید که یکی از دوستان در جواب مادر شهید گفت: مادر جان ما به هر آنچه پسر شما در آن دنیا به دست ما دهد راضی هستیم و به جیره ی دنیایی خود نیازی نداریم شما نگران نباشید این حتما قسمت است که ما در قبال این حضور از دست شهید شما میوه های بهشتی را دریافت نماییم. انشاءالله. با این جواب دوست ما مادر دیگر چیزی در این باره نگفت و ما به گفت و شنود نشستیم.

بگذریم و برویم سر اصل مطلب:

مادر شهید با سلام و درود بر روح پر فتوح امام و شهداء ماجرای حرکت های انقلابی پسران خود که یکی شهید و دیگری جانباز است را برای ما بیان کرد که ما در اینجا به چند مورد از آن ها اشاره خواهیم کرد.

 

ماجرای اول:

پسران من از همان روزهایی که انقلاب جنبش و تحرک خود را باز یافته بود در صف مبارزین قرار می گرفتند و در تظاهرات و پخش اعلامیه و کارهای دیگر آن زمان انقلاب شرکت می کردند و در آن زمان خفقان و استبداد بی داد می کرد ولی این جوانان ( منظور پسران و دوستانشان بود) به فرمان ولی خود هر آنچه د رتوان داشتند انجام می دادند. یادم است (مادر بسیار پیر و شکسته بودند و خاطرات در ذهنشان کمرنگ ولی با این حال با شور و هیجان داستان ها را برای ما تعریف می کردند) پسران ایشان کتابی از میرزا کوچک خان داشتند که گویی در آن از رشادت ها و مبارزات میرزا نوشته شده بود – من سواد نداشتم و نمی دانستم در آن چه نوشته بود- البته من از وجود این کتاب بی اصلاع بودم تا یک روز یکی از همسایه ها به نم گفت پسرا ن شما چه می گویند. گفتم یعنی چه.گفت در مورد میرزا و قیامو ... و می گن ما یه کتاب داریم. من انکار کردم و او گفت برو و کتاب را پیدا کن اگر به گوش شاه برسد پدر شما را در می آورند و بعد گفت پسرای شما می یایند و ماجرا های درون کتاب را برای بچه های ما تعریف می کنن و آن ها را علیه شاه و مملکت می شورانند و می ریزند توی خیابان و تظاهرات می کنند.

من که تازه از ماجرا با خبر شده بودم سراسیمه به خانه رفتم و همهی سوراخ و جا های مخفی خانه را گشتم و کتاب را پیدا کردم. رفتم کنار رودخانه و کتاب را انداختم توی یک دیگ تا آتش بزنم. با خدای خود گفتم :خدایا مرا ببخش ، من نمی دانم در این کتاب چه نوشته شده ولی برای نجات جان بچه هایم مجبورم این کتاب را بسوزانم و بعد کتاب را سوزاندم و خاکستر های آن را خورد کردم و در رودخانه ریختم.( این ماجرا شدت خفقان و ترس مردم را از رژیم ستم شاهی نشان می داد که حتی مردم جرئت نداشتند یک کتاب را هم داشته باشند)

بعد از چند روز بچه ها دنبال کتاب می گشتند و از من پرسیدند کتاب را چه کردی که من به آن ها ماجرا را گفتم.

 

ماجرای دوم:

مادر شهید ماجرایی را از زمان مبارزات انقلابی بچه ها به خصوص عظیم پسر بزرگش را برای ما تعریف کرد.

در آن روز ها حکومت نظامی بوده و کسی حق نداشت در کوچه ها تردد کند اما این بچه ها به بهانه خرید نان و ... از خانه خارج می شدند و تظاهرات می کردند، اعلامیه پخش می کردند ، شهار می نوشتند و خیلی کارهای دیگر.

یک روز که در حال همین کار های مبارزاتی خود شان بودند مامورین متوجه آن ها می شوند و آن ها می گریزند. در این تعقیب و گریز آن هابه در خانه معلم مدرسه خود می رسند ؛ او در را باز می کند و آن ها رادر خانه خود پنهان می کند این اطفاق در اوج درگیری ها بود و وقتی یکی از جوان ها دیر به منزل می آمد همه متوجه می شدند که آن ها دستگیر شده اند.

معلم بچه ها برای اینکه خانواده ها را از سلامت این جوانان با خبر کند به چنتا از همسایه ها خبر داد تا به خانه های این جوانان بروند و به آنها بگویند که پسران شما در جای امنی هستند و شب به خانه خواهند امد و همین طور هم شد معلم آنها به بهانهی خرید نان و آوردن نان این بچه ها را -عظیم وعزیز- را به خانه ی ما آورد و خداوند ماجرا را به خیری گذراند.

 

مادر شهید عظیم کرام

ماجرای سوم:

دیگر انقلاب نزدیک بود که چنتا از جوانان را ماموران شاه در یک زیر زمین به شهادت رسانده بودند.

آن روز عظیم من هم دیر کرده بود من سراسیمه و پا برهنه به راه افتادم تا از حال عظیم با خبر شوم دیدم در راه مردم می گویند او در بیمارستان است منن بیشتر نگران شدم و به سمت بیمارستان رفتم وقتی به بسمارستان رسیدم دیدم شلوار عظیم من همه خون است- او یک شلوار و پیراهن سفید پوشیده بود- همان جا نشستم دیدم عظیم آمد و گفت مادر چیزی نشده من خوبم یکی از بچه ها زا با تیر زدند و ما او را به بیمارستان آوردیم شما نگران نباش و برگرد به خانه من هم ئبعدا می آیم.

دلم همان جا آرام گرفت و خدا را شکر کردم و به خانه برگشتم.

مادر شهید از سفر خود با عظیم به قم و دیدار امام (ره) در آن زمانی که امام تازه به قم آمده بود ند و چندین بار هم از تلویزیون دیده ایم که از جلوی پشت بامی که ایشان بر آن ایستاده بودند رژه می رفتند را برای ما تعریف کردند.


از چگونگی اعزام به جبهه شهید سوال کردیم ؛ مادر شهید گفت:

چند ماهی مانده بود به اینکه او به سربازی اعزام شود که قصد کرد به جبهه برود دوستانش با او مخالفت کردند و به او می گفتند پسر چند ماه دیگه می خوای بری سربازی الان می خوای کجا بری ، او در جواب آن ها این جمله را گفت: دوستان جان، مال و ناموس مملکت ما را می خواهند به تاراج ببرند و ما بی غیرت بنشینیم و نگاه کنیم. با این حرف خود دوستانش را نیز به تامل واداشت و آن ها زا نیز با خود همراه ساخت


در مورد چگونگی شهادت شهید عظیم کرام  و رسیدن خبر شهادت او سوال کردیم مادر گفت:

یکی از دوستانش که همرزم او بود و از بچه های رودسر برای ما تعریف می کرد که:

عظیم رفته بود برای ما از رودخانه آب بیاره، روی سنگ وسط رودخانه بود و داشت آب برمی داشت که ناگها فریاد زد بچه ها بخوابین، بچه ها بخوابین و بعد صدای مهیبی شنیدیم. یه خمپاره خورد کنارش توی آب و اون رو به آرزوش رسوند و مثل آقاش ابوالفضل العباس (ع) به شهادت رسید؛ یه ترکش هم خورد به سر من و مجروح شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.

مادر شهید می گفت: ما یه 2، 3 روزی بود آرام و قرار نداشتیم- من و خواهرش- نمی تونستیم غذا بخوریم ، نه وقت حالیمون بود و نه هیچ چیز دیگه ، تو دلمون آشوب بود. هر چی تلگراف هم می زدیم جواب نمی آمد و خبری ازش نداشتیم.

خواهرش رفت آموزش و پرورش کارنامش رو بگیرد. اونجا آشناها دیدنش و از آومدن عظیم به رودسر و شهادتش خبر داشتن به خواهرش گفتن بیا بریم رودسر اونجا 2 تا شهید آوردن و یواش یواش حالیش کردن و بهش گفتن که یکی از شهدا برادرش. خلاصه با آن ها رفت رودسر و بردنش برای سردخانه و برادرش رو شناسایی کرد و /امدن به ما خبر دادن و ما نفهمیدیم که چطور رفتیم رودسر و عظیم رو تحویل گرفتیم.

وقتی عظیم را آوردیم بردیم بیمارستان و دیگر او را ندیدم یکی از آن هایی که در بیمارستان بود و از آشناها هم بود گفت: عظیم جان تو رفتی سر مرز عراقی ها و گردن تو را بریدن.

حالا من نمی دونم چه بلایی سر پسرم آمده بود ، تکه تکه شده بود ، گردنش بریده شده بود، شکمش چاک چاک شده بود. نمی دونستم و آخرش هم نفهمیدم.

مادر با بغض می گفت: آخر به آرزوت رسیدی مادر کربلا که نرفتی ولی مثل آقات لب آب شهید شدی.

چون شهید بودن آن ها رو بدون غسل و کفن دفن می کردند بعد از دفن عظیم من پیش خودم گریه می کردم و می گفتم عظیم جان تو بدون غسل وکفن از این دنیا رفتی و زیر خاک ت کردن و غصه می خوردم و بی تابی می کردم؛ شب خوابیدم و در خواب دیدم یک آقا و خانوم آمدن و به من گفتن بیا با ما بریم. من گفت کجا ، گفتن بیا با ما بریم. دنبالشان رفتم و رفتم تا رسیدیم به یک خانهی سفید که در میان آب بود و سه پله داشت و روی پله سوم نمی دانم امام خمینی (ره) بود یا نه ولی به نظرم آمد که امام است با قبا و عرق چینشغ من گفتم آفا دارن میرون نماز ، گفتن نه آقا داره برای نماز نمی رن، مگه تو نگفتی پسر من بی غسل و کفن رفت؛ نگران نباش این آقا خودش آن ها را غسل و کفن می کن. اون شخص خیلی شبیه امام بود درست عین امام خمینی (ره) به نظر می امد؛ خدا خودش عالم است که آن شخص که بود. خلاصه من از خواب بیدار شدم و جواب خودم را گرفتم.

همیشه هم هر وقت چیزی می گویم ؛ می یاد به خواب منو بچه ها .

یک بار رفته بودم روضه و غصه می خوردم که نتونستم بچه ام را داماد کنم. فردا آن روز دیدم دخترم به به من می گوید مامان شما حرفی در مورد عظیم زدی . گفتم نه . گفت دیشب عظیم را در خواب دیدم با یه خانوم و یه بچه بهم می گفت به مامان بگو نگران نباشه.- در اینجا مادر خیلی خودش را کنترل کرد تا اشک هایش جاری نشود ولی تا ته دل ما رو سوزوند و خواهر شهید هم اشک هایش جاری شده بود و به یاد برادر می گزیست.

مادر شهید از قبل از رفتن عظیم تعریف می کرد و می گفت:

قبل از اینکه برود با همه خداحافظی کرده بود .وقتی می خواست برود رامسر برای اعزام 3 بار از در یبرون رفت و دوباره به داخل آمد و گفت مامان بخند، مامان بخند گریه نکن . گفتن پسرم من که گریه نمی کنم . گفت تا لبخند نزنی و نخندی من نمی رم.

من هم خندیدم و او رفت. او رفت و در همان اوایل جنگ رفت و دیگر او را ندیدم مگر به خواب.

خواهرزاده و مادر شهید

آن ها تقریبا 24 نفر بودن که با هم به جبهه رفتن و 23 نفر از آن ها در همان دفعه اول شهید شدند بدون اینکه برگردند مگر اینکه روح آزادشون برگشت . یک نفرشون مونده بود .آمد پیش من و من را دل داری داد و حرف هایی برایم زد که چرا ما رفتیم و می رویم من را آرام کرد و رفت و خودش هم دیگر بر نگشت انگار او مامور بود تا مرا آرام کند و برود انگار او از طرف دوستانش مامور بود تا ما مادران را دلداری و آرامش بخشد و قتی کارش تمام شد خودش هم رفت و دیگر ندیدیمش.

آری پسران ما همین آدم هایی بودن که خودشا ن را برای مملکت و مردم شان فدا کردن و انقلاب را به دست شما دادن.

بعد از شهادت عظیم برادرش عزیز هم به جبهه رفته بود و ایشان هم ماجرا های جالب دیگری دارند که در این مطلب نمی گنجد و از ان صرف نظر می کنیم. ایشان از جانبازان عزیز این آب و خاک هستند.

جمعی از بچه های گروه روایت سرخ

در آخر مادر شهید عظیم کرام مثل دیگر دیدار های ما گله از بی وفایی زمانه داشت – گله ای به حد جدایی ما از آخرت- و وای بر ما که اگر ما نیز این چنین باشیم.

قبر شهید عظیم کرام


مدیر وبلاگ ::: جمعه 89/5/22::: ساعت 11:3 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید کل : 64691
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
مدیر وبلاگ
این وبلاگ برای آشنایی بیشتر با فرهنگ شهادت و ایثار و آشنایی با سیره ،روش ،زندگی ،زندگینامه و نکات مهمی از زندگی این شهیدان بزرگوار و همرزمان و فرماندهان آنان تهیه شده است.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.





.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت