آی مردم!
کسی درد مرا می شنود…؟
مادرم قفس!
بابایم نفس کم دارد…
جانباز شیمیائی ناصر واحدی منش ??%… بسیجی، سنگر ساز بی سنگر
وقتی شیمیائی که زدند. از روی بولدزر پرید چفیه اش را خیس کرد و بست به صورتش تا بچه های جنگ پشت خاکریز بلندی که او می سازد در امان باشند، از حمله کرکسها و جغدهای شوم.
حرف کشید به رفقای که در جنگ در کنارش شهید شده اند بعد خمپاره بغض لعنتی ترکید و نفس هایش بند افتاد بعد نقش زمین شد…. بیهوش!
تا تو نیز یاد بگیری که درین دیاررنج از صبور ترین ها باشی…..
همسرش او را در آغوش کشید…
همه چیز بهم ریخت اما ما دوربین مون رو خاموش نکردیم که تا تو بدانی بچه های جنگ چه می کشند…
در خلوت خاموش زندانی در قفس ...
پرو بال ما بریدند و در قفس گشودند....
این مطلب که منتشر شد هیچ کسی نپرسید داستان شما چیست...! این مرد اهل کجاست برای چه افتاده شما آنجا چه می کردید. این کپسول اکسیژن آنجا چه میکند. آن مرد برای چه زخمی شده... هیچ کس حال ما نمی داند همان بهتر که نداند... بروید برای سمفونی مورچه ها نامه های عاشقانه بدهید برای چشم آبی ها کامنت های خصوصی اما برای ما آیه نازل نکنید نشوید قدیسه و ...هزار چه میدانم دیگر که به من ربطی ندارد... از شهدا شهید ترند و از بسیجی ها بسیجی تر هزار آیئنه می شکنند...
بعد من خیلی خجالت کشیدم.وقتی زنگ میزنم به بچه های که می خوایم بیایم ازشون یه مستند بسازیم. همان اولش می زنند جاده خاکی، هر چه اصرا میکنم از آنها انکار... بعد میگویم که شما در برابر آؤمان ها وارزش های خودتان مسئولید.... بعد با عصبانیت رو سرم داد می کشند که مرد چرا نمی فهمی؟
برای چی؟ برای کی می خوای زندگی سوخته ام رو منتشر کنی... برای چه ادم هائی...
با خودم فکر کردم واقعا چه کنیم. دلم می خواد، یکی بیاد یه تابوت بیاره من بندازه توش زندانی ام کنه، درش رو هزار تا میخ بزنه، همه ذراتش مسدود کند. بعد پرتم کند تو دریا و از تشنگی خفه بشم بمیرم....آهای یکی بیاد مرا بکشد...
سری بزنید به بعضی از وبلاگ های چشم بنفش ها و چشم آبی هاو ….
چقدر حرف های بیخود چه کامنت های آبکی که معلوم است…
فقط در یک وبلاگ بیش از صد ها تبریک به یه چشم آبی..! اونم از طرفی خیلی از کسانی که مدعی اند و برای ما ها آیه نازل میکنند….
می شوند پیامبر ارزشها… می شوند خدا میشوند… روز قیامت همه ما در برابر درد های ناصر ها شرمنده خواهیم شد…
هر چند حرف هایم مخاطب خاصی ندارد ولی آدم می سوز آتش میگرد. اصلا این فضای مجازی بد جور و بشدت مجازی است. بر آن شدم دیگر اینجا هیچ پستی منتشر نکنم. و همه برنامه هارو میکشم به فضای شهر شاید آنها حالی از ناصر ها بپرسند.
هیچ کس نیازمند کسی نیست اما اینها تاریخ تواند که جانشان را برای امثال تو داده اند نفسی که می کشیبد مدیون ناصر ها هستید…
تیتراژ پایانی برنامه امشب ما از تلویزبون، افلاکیان.....
باور کنید مردم پاسخ آئینه ها سنگ نیست ......
آی مردم! کسی درد مرا می شنود...!؟ مادرم قفس کم دارد...
بابایم نفس....
فرزند این جانباز که یک طلبه است...
گفت: من هیچی برای گفتن ندارم...
حرفم نمی آید!